هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...
وسعت تنهائیم را حس نکرد...
در میان خنده های تلخ من...
گریه پنهانیم را حس نکرد...
در هجوم لحظه های بی کسی...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پایانیم را حس نکرد...
به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم,تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بیجا وتباه
می برم تا ز تو دورش سازم ز تو,ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد,می رقصد اشک آه,بگذار که بگریزم من
از تو,ای چشمه ی جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم,صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست می روم,خنده به لب,خونین دل
می روم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل
فروغ فرخ زاد